loading...
کامنت موسیقی
آخرین ارسال های انجمن
تاجیک بازدید : 539 جمعه 23 تیر 1391 نظرات (0)

فصل ششم
چطوره پدر؟
- قشنگه! واقعاً قشنگه! بیار جلوتر ببینم، خیلی خوب شده، چه پرتره ای!
- اینو برای شما کشیدم. یعنی بخاطر شما، ببینید زیرش چی نوشته م.
- آهان... اهوم.... آفرین.
استاد سپهر نوشته ی گوشه ی نقاشی سیاه قلم را خواند:
تنها صداست که می ماند.
(فروغ فرخزاد)
برای پدرم که به زیبائیها عشق می ورزد. کاش توانسته باشم صاحب صدایی را که ماندگار شده، زیبا ترسیم کنم.
- شاعرانه است! شعر است اصلاً! آفرین پسر جان! هم نقاشیت شعره، هم اینهائی که نوشتی!
- میدونین پدر همیشه دلم می خواست پرتره خانم شیفته روبکشم. می دونستم چقدر به صداش علاقه دارین!
اشک در چشمهای استاد سپهر جوشیده بود. نمی دانست به پسرش چه بگوید. این مهر ورزیدن را نمی دانست چطور سپاس گزار باشد! چقدر آریا را دوست داشت!درآغوشش گرفت.
سرش به شانه فرزند سائید. قطره های داغ اشکهایش برشانه ی فرزند داغ زدند. داغ مهر، داغ عشق. می گریست ودردل می گفت:
- به قرار باشی پسرم. خیلی دوستت دارم آریا، خیلی.....
به زبان هم آورد:
- آریا تو منو.... تو منو شاد کردی. هم شاد، هم روسپید.
- روسپید ؟! درمقابل کی؟
- درمقابل هستی روسپیدم کردی! نشون دادی که زحمت هام بیخودی نبوده، نتیجه داده. اونم درجهتی که آرزشو داشتم، درعرصه ی هنر.
آریا جوابی نداشت. یعنی نمی دانست چه بگوید! می دانست که با کار، کاربیشتر می تواند از پدرش تشکر کند. برای کشیدن آن پرتره ازیکی ازعکسهای ساده و غمگین خانم شیفته الهام گرفته بود که سالها قبل از انقلاب پشت جلد مجله ها چاپ می شد. پدرش به صدای او علاقه مند بود. می گفت از جوانی صدایش را دوست می داشته. همیشه ناراحت بود که چرا دیگر نمی خواند.
- شاید رفته خارج ازکشور واصلاً خوندن رو ول کرده!
شیفته نه تنها قشنگ می خواند بلکه شعر ترانه را کاملاً می فهمید ومهان فهم را به شونده منتقل می کرد. آریا هم تازگیها به نوارهایش گوش می داد. داشت از او خوشش می آمد. صدایش مثل امواج دریاها بود. بعد تصمیم گرفت چند تایی نقاشی از او بکشد وهمه شان را هم به پدرش تقدیم کند.
- باید یه نقاشی بی نظیر بشه.....
ومشغول کار شد.بیش از آنکه بعنوان یک دانشجوی رشته نقاشی باید کار کند، کارکرد. تابلوهائی که می آفرید، به دلش آرامش می بخشید اما احساس می کرد که این آرامش هنوز برایش کافی نیست.
آریا به تصویری که کشیده بود، نگاه کرد. به چهره ای که نه تنها جذاب جلوه می کرد، بلکه صمیمی ومهربان هم بود. انگار با آدم حرف می زد!
- من که نمی فهمم چطوری می شه یه نفر با هر لباس وهر مدل مویی زیبا باشه؟!
عکسهایی که آریا از خانم شیفته دیده بود، اورا با حالتهای متفاوت نشان می دادند. بعضی از این عکسها درست برعکس هم بودند! یک تصویر موهائی بلند داشت ودیگری موهایش کوتاه وپسرانه بودند.آریا تابلو را کمی عقب برد وبا خودش گفت:
- زیباست دیگه! چه صورت گردی! چه چشمهای درشتی! چه لبهایی!
آریا به فکر فرو رفت:
- یعنی حالا چطوریه؟ چند سالشه؟ اصلاً کجای دنیاست؟ حتماً تا حالا پیر شده! اینهمه سال؟!
آریا تابلو را زمین گذاشت. فکر کردن به خانم شیفته واینکه حالا او کجا زندگی می کند، ذهن اورا به جاهای دیگر کشاند:
- دنیا چقدر بزرگه! چه جاهائی داره؟ کاش می تونستم به همه جای دنیا سفر کنم! اینهمه کوه، جنگل، دریا! آخ چقدر بده آدم بمیره ودنیا رو ندیده باشه! چشمهای آریا پر ازاشک شد احساس کرد بغض گلویش را گرفته:
- کاش می شد یه جایی می رفتم!سربه صحرا وبه بیابان می ذاشتم....
شقایق های سرخ دربرابر چشمانش شکل گرفتند. شقایق هائی که دردشت دیده بود. صدای شرشر آب درگوشهایش پیچید.
- دلم می خواد...دلم می خواد می زدم بیرون. می رفتم تا هر جا که دلم می خواد اما حیف... حیف که ماشین ندارم... یعنی... پولم ندارم...
تنها غصه ای که آریا داشت، آنهم نه همیشه بلکه گاهی وقتها، غم نداشتن بود، می شد گفت غم کم داشتن! آریا دلش می خواست مثل بعضی از همسن وسالهایش ماشینهای آخرین مدل سوار شود، موبایل بغل دستش باشد. نه اینکه برای یک تلفن زدن سرتاسر دانشگاه رو گز کند تا یک باجه تلفن گیر بیاورد. می خواست خانه شان بزرگ باشد. ویلائی باشد. تعطیلات را ئر ویلای خودشان بگذراند. کنار دریا روی یک صندلی راحتی بنشیند، به صدای امواج گوش کند وطرح بزند. نقاشی بکشد. ا. خیلی چیزها می خواست اما درعین حال حاضر نبود بخاطر همه ی این چیزها خودش را بکشند یا پدر ومادرش کوچکترین تحقیری را تحمل کنند! حتی دلش نمی خواست پدر ومادر دیگری داشته باشد. او همین پدر ومادر را می خواست، منتها با توانائی مادی، با همه ی چیزهائی که آرزویش را داشت. حیف که ممکن نبود! آریا روی تلاشهای خودش می توانست حساب کند:
- یه تابلوهایی می کشم که هر کومشون چند میلیون تومن خریدار داشته باشند، اونوقت....
بالاخره روزهای بلند تابستانی سپری شدند. روزهائی که گاه یک سال طول می کشیدند. کلاسها خسته کننده بودند. همه ی بچه هائی که چند واحد عمومی گرفته بودند، پشیمان بودند:
- بابا این چه وضعیه؟! آدم همش سر کلاس چرت می زنه! هیچی کاری نمی شد کرد چون تعطیلات تابستان تمام شده بود.
چند روزی بود که کلاسها شروع شده بود. همه از دیدن دوباره ی همکلاسی ها خوشحال بودند. اول ترم بود وکار زیادی هم نداشتند.آن روزها همه ی بچه های کلاس غزل را دیدند که پاکت هائی را دردست گرفته وفقط به دخترهای کلاس یکی یک پاکت می دهد. همه دلشان می خواست بدانند توی پاکتها چیه و می دانستند که به زودی خواهند فهمید. شاید باید یک ساعتی صبر می کردند.
- حتماً کارت دعوت عروسیشه!
- دختر جماعت حرف توی دهنشون نمی خیسه! می فهمیم، یه کم صبر کن.
آریا درجواب مرتضی گفت.
- ما که کاری با اونها نداریم. صبر کن بهار خانم خودمون بیاد. اگه به اونم بده، اونوقت می فهمیم قضیه چیه!
وبهار آمد. غزل به اوهم یک پاکت داد. آریا ومرتضی منتظر بودند که در اولین فرصت جوری که بقیه متوجه نشوند، قضیه را ازبهار ابدی بپرسند واین فرصت بعد از تمام شدن کلاس دست داد.
بهار با خنده، ادای غزل را درآورد:
- خانم ابدی امیدوارم تشریف بیارین.
نمیدونین با چه نازی اینو گفت وپاکت رو بهم داد.بیاین ببینین، یه دعوتنامه س برای یک جشن، حالا مناسبتش چیه، نمی دونم.
آریا حرفش راقطع کرد:
- مناسبتش که معلومه، خانم می خوان پز خونه و زندگیشون رو بدن!
- بابا تو هم که همش همینو میگی. قبول که اینا از ما بهترونند اما خب صبر کن ببینیم توش چی نوشته طفلک، آریا باور کن روز قیامت این غزل دامنتو، ببخشید لبه ی کتتو می گیره ومی کشونه می بره حقشو ازت می گیره. پسر چقدر تو با اون بدی؟! چقدر پشت سرش حرف می زنی؟!
- آقا رو باش! نیست خودش هیچی نمی گه؟! فقط حرفهای منو می شنوه! دستت درد نکنه آقا مرتضی!
- قابلی نداشت، حالا میذاری بخونیم؟
خیلی ساده وصمیمی از آنها دعوت شده بود در یک مهمانی به مناسبت شروع سال تحصیلی جدید شرکت کنند. نوشته بود مهمانها فقط دختران همکلاسی او هستند و هیچ غریبه ای در این مهمانی نیست.
- حالا تو میری بهار؟
آریا پرسید وبهار هم مخصوصاً با لحنی حق به جانب گفت:
- چرا نرم؟ خب معلومه که میرم.
مرتضی فوراً حرف بهار هم مخصوصاً با لحنی حق به جانب گفت:
- چرا نرم؟ خب معلومه که میرم.
مرتضی فوراً حرف بهار را دنبال کرد ورو به آریا گفت:
- راس می گه. دنیای دیده بهتر از ندیده س!
بعد لحنش را عوض کرد وادامه داد:
- آفرین دخترم، برو دست و روتو خوب بشور، لباس های عیدتو بپوش و برو. مواظب باش جلوی لباستو کثیف نکنی، یه وقت غذا وشیرینی نریزی رو لباست ها! با رک الله دختر خوب!
اینها را مرتضی با لحنی بچگانه می گفت وآریا می خندید اما بهار عصبانی شد، اخم کرد و بی خداحافظی رفت. مرتضی که تعجب کرده بود، پرسید:
- دِ چرا اینجوری کرد؟ چه لوس!
آریا جواب داد:
- دخترن دیگه! گاهی وقتها اینطوری میشن. شما ببخشید استاد
وخندید. مرتضی هم با او همراه شد. هر دو منتظر برپائی مهمانی و شنیدن خبرهای آنجا بودند. هر چند بفهمی نفهمی ناراحت هم شده بودند. یعنی بیشترپسرهای کلاس ناراحت شده بودند که چرا این مهمانی فقط زنانه است. می گفتند:
- به این میگن تعصب بی جا روی جنسیت!
- زن سالاری افراطی!
- نه بابا، فمنیسم ایجاب می کنه!
وعاقبت انتظارشان به سر آمد. خبرها رسید. بهار که اول چیزی نمی گفت، انگارناز می کرد برای گفتن. ولی هنوز یک روز نشده، خبر بین همه ی بچه ها پیچید:
- نمیدونین چه خونه ای داشتن!؟ خونه که نه، قصر بود! یه قصر درست و حساب توی استخرش می شد قایق سواری کرد!
- چی کم داه این دختر؟ از طبیعت که هر چی می خواسته گرفته! اسب، باغ، ویلا. دنیا هم که کمش نذاشته، بنز آخرین مدلی که قیمتش از خونه ی ما بیشتره با هزار کوفت و زهرمار دیگه براش مهیا کردن!
- والا من که می گم شیر مرغ وجون آدمیزاد هم بخواد، تهیه می شه!
- ولی ببین با این همه چیز چقدر ساده س! هر کی دیگه جای اون بود نه تنها خودشو گم کرده بود، که خدا رو هم بنده نبود!
- راستی بدم نمی گی ها، ولی چرا اینجا مونده؟
- کی می گه مونده؟ چند سال آمریکا و اورپا بوده. سال آخر دبیرستان برگشته تهران.
- عجب!
- بله، اینجور یاس!
ودوستان غزل دو دسته شدند. بعد از آن مهمانی دخترهای کلاس دو دسته شدند: عده ای با او صمیمی تر شدند وعده ای هم به او پشت کردند.
- منکه می گم حسودیشون می شه! مگه نه؟
- والا چی بگم؟
بهار درجواب مرتضی همین را گفت وبس. خوشحال بود که ازقبل هم با غزل صدر رابطه ی خوبی نداشته که حالا برایش حرف دربیاورند. بهار می گفت موقع برگشتن از مهمانی، عادل را دیده که زیر درختهای پشت ساختمان قدم می زده اما از کس دیگری نشنیدند.
- من می گم بهار از خودش درآورده! هم برای اینکه عکس العمل تورو ببینه وهم برای اینکه لج ترا دربیاره! بله آریا جان.
- فکر نمی کنم. آخه ماکه نباید بین خودمون هم اختلاف داشته باشیم! مرتضی تو تازگیها با بهار یه ور نزدی؟ من فکر می کنم....
- بیخود فکر می کنی. اون رفتارش عوض شده! هم با تو،هم با من.
- شاید، خدا میدونه. البته یه مقداری که بله...
- خب خدارا شکر که حضرت آقا تا اینجای کار را قبولیدی!
- چکنیم دیگه! گاه درحق حضرات دوستان لطف می کنیم! علی الخصوص درحق آقای مرتضای گل بلبل سنبل!
- خیلی سرحالی امروز؟ زدی به دنده ی بیعاری؟ آره؟ باشه، عیب نداره، دنیا مال شماس، شما. بی خیال ها!
آریا خندید و با دست به پشت مرتضی کوفت:
- ترا بخدا بس کن. منکه از پس زبون تو برنمیام. اگرم یه مزه ای بندازم، از خود تو یاد گرفتم. یادته که ترم قبل من هیچی بلد نبودم!
- بله دیگه، کلاس مفتی برای طنزآموزی! طنزآموزی رایگان دریک ترم! بشتابید به سوی دانشکده ی هنر، ایها الناس ارزان کردم، خونه دار وبچه دار زنبیلو وردار بیار، به شرط چاقو، حراج کردم مسلمونا...
مرتضی صدایش را بلند کرده بود وبا هر جمله بلندتر هم می شد، طوری که چند تایی از بچه های دانشکده های دیگر که اورا نمی شناختند چپ چپ نگاهش می کردند. آریا هم فرصت را مناسب دید که جواب حرفهای آخری مرتضی رابدهد:
- ببین مردم چطوری نگات می کنن؟! بچه های دانشکده ی خودمون که می شناسنت، حتی سال چهارمی ها! اما این بیچاره ها که خبر ندارند....
وبا دست به پیشانی اش زد، یعنی که کم دارد وپا به فرار گذاشت. میدانست به شوخی هم که باشد چند تائی مشت از مرتضی نوش جان خواهد کرد. می خندید و فرار می کرد، مرتضی هم به دنبالش.
- بابا بگیرینش. یکی اینو بگیره. اگه هاری گرفتین به خودتون مربوطه ها! یکی اینو بگیره. آی مسلمونا....
آریا داشت از خنده روده بر می شد اما می دوید
....
فصل هفتم
بالاخره می ریم یا نه ؟
-اونکخ رو شاخشه.باید بریم .سالهای قبل بچه ها همون ترم اول دو سه تائی اردو رفته بودن.حالا ما ترم دومیم و هنوز هیچ چی.
مرتضی جدی حرف می زد.بچه ها هر کدوم یه چیزی می گفتند.اریا اما ساکت بود.نمی خواست قاطی صحبت بچه ها بشود.نگاهش غمگین می نمود.
-ببینم پس نیس؟تو دیگه ادم می شی؟
جواب مرتضی را طلبکارانه داد:
-یعنی چه ادم شی؟
-اخه چند وقت حضرت اقامثه بوف کور شدن!گفتم شاید تصمیم گرفته باشی دوباره تغییر ماهیت بدی و از عالم پرندگان برگردی به عالم انسانیت!بابا بخند حرف بزن بگو و بخند تا دنیا برویت بخند.
مرتضی جمله ی اخر را فیلسوفانه گفت و اریا هم ادای خندیدن در اورد و از جمع جدا شد.در همان حال صدای عادل صارمی را شنید:
-بچه ها درست شد.همین پنجشنبه می ریم.
عادل از اموزش دانشکده بر می گشت.
بهار پرسید:
-کجا بالاخره؟
-والا توی همین تهرون بزرگ.
-یعنی چی؟
-همین که شنیدی.برای اینا همه چی میشه .قراره بریم سربند.از طبیعت طرح بزنیم و تا عصر از اب و هوا لذت ببریم.
عادل با طعنه حر ف می زد.طوری حرفهای مسئولین دانشکده رو نقل می کرد که معلوم بود مسخره می کند!با خبری که او اورده بود سر و صدای بچه ها بلند شد:
-بابا این که نشد رادو !قرار بود چند روز بریم خارج از شهر!
مدتی بود که صحبت اردوی چند روزه بود اما حالا به یک روز دربند رفتن کار ختم شده بود.اری هیچ میلی به این رادوی یک روزه نداشت.اما باید می رفت .شادکام که از بچه های خوب کلاس بود اریا را صدا کرد و گفت:
-انگار حالت خوب نیست؟!می فهمم.ادم بعضی وقتا با خودش قهره حتی خوصله ی خودشم نداره اما جه میشه کرد توی محیط اجتماعی مثه کلاس و دانشگاه و اینجور جاها مجبوره تحمل کنه.اونوقت تا حالا حرفای تو و مرتضی را شنیدم .مرضی دوست داره اریا بی خیال شو .بالاخره دیگه باید ساخت.....
یکی از مینی بوسهای دانشگاه که ارم وزارت علوم و اموزش عالی داشت منتظر انها بود.25 نفر بودند.ژاله رفاعی اولین نفری بود که اتوبوس را دید:
-ترا بخدا نیگا یعنی ما قابل یه اتوبوس نبودیم؟
وبعد رو کرد به بهار که پشت سرش بود و پرسید:
-مینی بوس چند تا جا داره!تو میدونی؟
-والا دقیق که نه شاید 20 تا!باید صندلیهاش رو فشرد.
صدای شیطنت امیز مرتضی حرف انها را قطع کرد.
-بهار خانم اون جمله رو خوندین؟استفاده خصوصی ممنوع.حالا این که مینی بوسه اما هر ماشین شخصی ای با این ارم دیدم داشته می رفته خونه خاله یا عمه!
-بابا ول کن تو هم بریم سوار شیم.
عادل گفت و خودش در را باز کرد.
اریا و غزل جزو اخرین نفراتی بودند که سوار شدند.برای همین مجبور شدند بایستند.همه صندلیها پر بود.یکی دو تا از بچه ها تعارف کردند اما غزل رد کرد و ایستاد و یکوقت اریا متوجه شد که پشت به پشت هم ایستادند.هر کدام از شیشه ی روبرویشان بیرون را نگاه می کردند.یک میل مهارشدنی اریا را عذاب می داد.
-یعنی چه؟اخه چرا اینجوری شدم من؟
دلش می خواست برگرده و کنار غزل بایستد.به همان جایی که او نگاه می کند!اما مقاومت می کرد چند لحظه بعد تکانهای مینی بوس مقاومتش را شکست.غزل با انکه دسته صندلی کناری اش را گرفته بود سر یک پیچ نتوانست خودش را نگه دارد و تعادلش را از دست داد . افتاد روی اریا!
اریا در یک لحظه فشار جسم اورا حس کردشاید یک لحظه هم نشد.چون مینی بوس از پیچ گذشت و غزل دوباره تنوانست خودش را سرپا نگه دارد!
صدای شرم زده اش بلند شد:
-می بخشید اقای سپهر.
-خواهش می کنم خانم صدر.
اریا برای جواب مجبور شد به طرف غزل برگردد و دیگر همانجا ایستاد.دلش نیامد برگردد.همان یک لحظه تماس کار خودش را کرده بود!صورت هر دوشان سرخ شده بود.اریا نمی فهمید چرا اینطوری شده.قبلا چند باری موقع رد شدن از کنار غزل بوی عطر او را به مشام کشیده بود.بوئی که مستش کرده بود .اما حالا می فهمید این بوی عطر نیست بوی تن اوست!
-وای خدای من یعنی ممکنه؟ادم تو کتابا می خونه که بوی تن فلانی مثل بوی گله اما راستی راستی یعنی ممکنه؟
بوی تن غزل لرده بودش به میان گلهای وحشی کوهستان!
انگار داشت عطر گلهای وحشی را می بوئید!
-کاش می شد بو را توضیح داد!
اریا داشت بیرون را نگاه می کرد اما در اصل جائی را نمی دید .فقط عمیقا نفس می کشید و می بوئید!می خواست همه ی هوای کنارش را ببلعد و غافل بود که این حال باعث شده با دهان باز نفس بکشد.طوری که ادم وقتی اکسیژن کم دارد نفس می کشد!
-چی شده اقای سپهر؟نفستان گرفته؟طوری شده؟حالتون خوبه؟غزل فکر کرده بود تو نفس تنگی پیدا کرده است.پرسیدنش رنگی از یک نگرانی عمیق و واقعی داشت.نه چیزی مثل یک تعارف یا پرسش ساده.
-نه!نه چیزی نیست یعنی...یعنی طوریم نیست چطور مگه؟
-خدا را شکر.اخه طوری نفس می کشیدین که...
-نگران شدیم.
جمله غزل را یکی از همکلاسیها تمام کرد.علی زارع که روی صندلی تک نفره روبروی انها نشسته بود .علی با خنده ادامه داد:
-درسته که مینی بوس تو سر بالائیه اما تو طوری داری نفس می کشی که انگار تو داری ماشین بالا می بری !چه خبرته؟خانم صدر حق داشتند.
اریا لبخندی زد و حرف را عوض کرد.صحبت چند نفره شد و ادامه پیدا کرد اما نگاه نگران غزل وقتی از او پرسید حالتون خوبه در دل اریا نشسته بود .چشمهای درشتش واقعا نگرتن بود و نه فقط اریا که غزل هم داشت از خودش می پرسید:
-اخه یعنی چه؟این چه حالیه من دارم؟منکه از ان خوشم نمیاد!منکه نسبت به اون بی تفاوتم.پس چرا....چرا پس...
ان لحظات خاص گذشته بود ان لحظاتی که اریا و غزل خودشان نبودند!دوباره برگشتند به قالب همیشگی سان.غزل می اندیشد .یعنی سعی می کد بیندیشد:
-واقعا که!ادم باور نمی کنه که این اریا پسر اون پدر باشه!فکر می نه در اسمون باز شده و حضرت اقا افتادن پایین!
داشت به خودش تلقین می کرد که از اریا خوشش نمی اید!
اریا هم می اندیشید:
-بچه پولدار!احوالپرسیش هم مثه صدقه دادنه!از اون بالا به ادم نیگاه می کنه!از بوی عطرشم خوشم نمیاد.کدوم بوی تن؟بوی عطر و ادکلنشه!منکه ازش خوشم نمیاد!بره نگران عدل جونش باشه!اصلا اون چیکار به من داره!
زارع داشت شاخ در می اورد.داشت با اریا و غزل صحبت می کرد که انها بدون مقدمه رویشان را برگرداند.هر کدام به طرفی !زارع نمی دانست که انها دوباره با غرورشان اشتی کرده اند.زیر لب زمزمه کرد:
-چی شد؟یهو اتفاقی افتاد؟!
وبعد بلندتر پرسید:
-بچه ها طوری شده یکهو؟
غزل جوابی نداد اما اریا گفت:
-نه علی جان یهویه منظره ای دیدم اونجا رو نیگا...
و انروز شاید یک از بدترین روزهای زندگی هردوشان بشد!هر دوشان از دست خودشان عصبانی بودند و این عصبانیت بیشتر بدقلقشان کرده بود.
-بابا این اریام معلوم نیست چه صیغه ایه!یعنی اومدیم اردو>؟یعنی ناسلاتی رفیقیم!روزمونو خراب کرد!
شیدا به رک گوئی مرتضی نبود که همین حرفها را در مورد مرتضی بگوید اما سعی کرد یک جوری به غزل بفهماند که رفتارش مناسب نبوده است:
-غزل جان بنظر تو اب و هوای اینجا بهتر از کلاس درس نیست؟
-اوهوم.
-حیف نیست توی این هوای به این خوبی ادم اینجوری اخم کنه و...
-دست بردار شیدا جان!بذار تو حال خودم باشم دست خودم که نیست...
به راستی که ادمها را نمی شود شناخت اگر می شد ته دل هر دونفرشان را دید هم اریا هم غزل از هم شدیدا خوششان می امد.شاید در لحظه های خلوتشان از خدا می خواستند یک روز مثل امروز با هم باشند انهم به دور از کلاس و درس ودر اب و هوائی به این خوبس در فضایی پر از صمیمیت که از شادگی و مهربانی همکلاسیهایشان رنگ گرفته بود.اما حیف که هر دو مرور بودند.مرتضی طاقت نیاورد هنوز از مینی بوس پیاده نشده بودند که خودش را به اریا رساند و در گوشش زمزمه کرد:
-از قدیم و ندیم گفته زن و شوهر باید یکیشون سنگ نیم من باشه!نمی شه ه هر دوشون سنگ یک من باشند!یکی باید کوتاه بیاد خودشو کوچیک کنه تا...
اریا با عصبانیت بازویش را از دست مرتضی در اورد و در حالی که خودش را به نفهمی می زد گفت:-منو که می بینی از حرفات سر در تمی ارم مثل هم سرم نمی شه!اینجام زن
شوهر واز این حرفا نداریم، درضمن بیا یه امروز مردونگی کن و دست از سرم وردار!بذار راحت باشم. معما و اینجور چیزام....
- چشم! به چشم آقا پسر، هرچی شما بگین.
بهار درست پشت سرشان راه می رفت. به محض آنکه آریا ازمرتضی جداشد، خودش را به کنار مرتضی رساند وگفت:
- منکه سردر نمیارم آقای صادق. نه به اون شاخ وشونه کشیدنتون که با یه کلمه به هر بیچاره ای می پرین، نه به این طاقتتون! چیه هی لی لی به لالاش می ذارین؟ آریا لوسه! یعنی گاهی وقتا خیلی لوس می شه، اونوقت شما....
- نه خانم ابدی، اشتباه می کنین.
مرتضی ناراحت شده بود. برای لحظه ای حتی دلش هم سوخته بود اما او می فهمید قضیه از چه قرار است، او مشکل آریا را می فهمید، حتی بهتر از خود آریا آن را حس می کرد وبخاطر همین هم از دست او ناراحت نمی شد، طاقت می آورد، درست مثل یک برادر بزرگ. اما اینها را که نمی شد به بهار گفت.
- آریا بچه بدی نیست، منتها گاهی وقتا مثه حالا بد قلق می شه. ولی مطمئن باشین به نیم ساعت نمی کشه که برمی گرده وعذرخواهی می کنه. می گین نه، نیگا کنین.
مرتضی راست می گفت. هنوز بچه ها سرجاهایشان ننشسته بودند و کوله پشتی ها باز نشده بود که آریا برگشت:
- ببین مرتضی... من... می دونی من یعنی...
کمی من من کرد وعاقبت در چشمهای مرتضی خیره شد:
- منو ببخش، معذرت می خوام!
- ول کن مرد، برای چی؟ یالا، یالا زودتر سه پایه رو علم کن ببینم امروز چی می کشی؟
بهار می دید. هم چند دقیقه قبل را دیده بود وحالا را می دید!
- عجیبه! عینهو یه مادر براش دل می سوزونه!
بهار حال خودش را نمی فهمید! آیا به دوستی آریا ومرتضی حسادت می کرد؟ آریا داش می خواست خود او به جای مرتضی بود وبا آریا مادرانه می ساخت، جورش را می کشید، حرفهای درشتش را تحمل می کرد وبعد اینجور دوستانه عذرخواهی اش را قبول می کرد؟!
- خدایا منکه نمی فهمم تو دلم چه خبره! نکنه من....
آریا از دست خودش عاصی شده بود. از رفتار خودش ذله شده بود:
- آخه چرا هر دقیقه به یه رنگی در می آم؟ چه مرگمه؟! اون از غزل ، اینم از مرتضی! مگه غزل چیکار کرده بود که من یهو اونجوری شدم؟ یا مرتضی طفلک چی گفت که اینجوری زدم توی ذوقش؟!
او منظور مرتضی را خوب خوب فهمیده بود اما خودش را به آن راه زده بود.
- منکه فهمیدم چی می گفت، وقتی از زن وشوهر گفت و سنگ نیم من و این حرفا، یعنی می گفت که باید یکی از ماها کوتاه بیایم، آره مرتضی حتماً می فهمه که ما از هم خوشمون می آد... اما نه، از کجا که غزل هم از من خوشش بیاد... تازه چه معلوم که من از اون خوشم بیاد تا اونوقت یکی سنگ نیم من بشه و....
آریا دلش می خواست سرش را به سنگ بکوبد.
- بد جوری توهمی سپهر؟ چته؟ رنگت شده سیاه سیاه! چرا اینجوری دستاتو فشار می دی؟ اا نیگا؟ چته؟ طوری شده؟
زارع راست می گفت ودوستانه می پرسید. آریا به زور لبخند زد:
- هیچی، هیچی. چیزیم نیست. داشتم به یه موضوع ناراحت کننده فکر می کردم، اونوقت...
- بابا حالا چه وقت این حرفاس؟ پاشو بریم پیش بچه ها. پاشو دیگه.
دست آریا را گرفت تا کنار بچه ها بروند. اکثر بچه ها در یک حلقه دورهم نشسته بودند. بعضی سه پایه جلویشان بود وبعضی ها تخته شاسی را روی زانو گذاشته بودند. هر چند هنوز کسی کار را شوع نکرده بود. مرتضی و بهار تازه نشسته بودند که آریا وزارع هم رسیدند.
ذهن مرتضی آزاد وراحت بود. بخاطر همین خوب می توانست بخند و بخنداند. بهار اما نمی دانست چه حالی دارد و چه می واهد. آریا با خودش جدال داشت، همان جدالی که در گوشه ای دیگر گونه های غزل را سرخ کرده بود.
- خب، بالاخره نگفتی چرا از من عذرخواهی می کنی؟
شیدا داشت از غزل می پرسید. واقعاً نمی فهمید غزل برای چه از او عذرخواهی می کند! آنها نیم ساعتی بود کنار هم نشسته بودند. شیدا فراموش کرده بود که در مینی بوس غزل با چه لحن تندی با او حرف زده. او حرف زده. او همان لحظه بخشیده بودش. اما غزل حالا می خواست دل دوستش را دوباره بدست بیاورد:
- بخاطر اون حرفام توی مینی بوش.
- اینو باش! ول کن دختر. ببین چی می گن؟
- کی؟ چی؟
- خب استاد دیگه، مثه اینکه یه چیزی می گفتند.
- منکه نفهمیدم.
غزل حق داشت نفهمد! فکر او که آنجا نبود! فکر غزل درست به روبروی جائی بود که استاد نشسته بود! آریا روبروی استاد رهنمون نشسته بود وبه حرف های استاد گوش می کرد:
- من نمی فهمم برای چی می گن طبیعت بی جان؟! طبیعت نه تنها بیجان نیست، بلکه با گذشت هر لحظه چیز دیگری است! نمی دونم تونستم منظورمو برسونم...
شیدا که از اول گوش کرده بود، حرف استاد را برید:
- نه استاد، من یکی که نفهمیدم!
- خیلی ساده س دخترم، این آبی که تو می بینی، همون آبی نیس که یک دقیقه پیش بده یا اون پروانه ی روی علفهای کنار جوی، قبلاً نبوده! اگه تو یه دقیقه پیش این جوی آبو می کشیدی، یه تابلوی دیگه بود و اگه حالا بکشی، یه چیز دیگه س! منظورم اینه که زمان تاثیر گذاره... لحظه، دم، بچه ها قدر هر لحظه رو بدونین...
آریا سرش را بلند کرد:
- خدای من! چه چشمایی...
مژه های بلند وخمیده غزل مثل یک سایه بان زیبا نگاهش را زیباتر می کردند، غزل داشت به آریا نگاه می کرد، به چشمهای آریا:
- خدای من! این پسر چه نگاهی داره...
نگاهشان برای یک لحظه به هم گره خورد. آمیزشی که اگر بیشتر طول می کشید معلوم نبود چه اتفاقی بیفتد! شاید از جا بلند می شدند وفریاد می زدند! اما بیشتر طول نکشید، هر دو رویشان را برگرداندند. درحالی که یک فکر آسوده شان نمی گذاشت:
- این نیگا چه معنی ای می داد؟ یعنی... یعنی دوستم داره؟ نه، فکر نمی کنم. اگه دوستم می داشت که باهام اینجوری رفتار نمی کرد!
دو نفر این گره نگاهها را دیده بودند، بهار ومرتضی! شیدا که اصلاً حواسش به آنها نبود، او داشت به حرفهای استاد فکر می کرد. این بهار و مرتضی بودند که هر دو دیدند و ای کاش بچای بهار مرتضی با آریا حرف زده بود.
- آقای سپهر؟
- چیه خانم ابدی؟
بهار آهسته طوری که دیگران نشوند زمزمه کرد:
- چقدر این غزل خودشو می گیره! متوجه نگاهش شدید؟ انگار می خواد بگه نیگا کنین منم دختر شاه پریان! چقدرم با شما...
آریا با دلهره پرسیده بود:
- هان؟ با من چی؟
- متوجه نشدین؟ برق نگاهشو ندیدین؟ چقدر با شما بده! انگار باهاتون پدر کشتگی داره! بعضی ها چقدر از خود راضین!
- درست می گین خانم ابدی.
آریا آهی کشیده بود. دلش می خواست حرفهای بهار را قبول نکند اما معلوم نبود چه نیروئی در کار بود که باعث می شد آریا این حرفها را باور کند! مرتضی حرفهای آهسته ی آن دو را نشنید. داشت با خودش فکر می کرد:
- چقدر به هم می یان! هر دوشون ماشا الله تکن، هر دو شون! به هم که نیگا می کردن از چشماشون محبت می بارید! کاش یکی شون پاپیش می ذاشت و...
مرتضی می خواست همین ها را به آریا بگوید که آریا گفت:
- این وسائل من پهلوی شماها باشه. من یه قدمی می زنم و برمی گردم.
مرتضی هاج و واج ماند. دوباره آریا ناراحت بود. او می خواست ازدوست داشتن با آریا حرف بزند اما قیافه ی آریا طوری درهم بود که او را وادار به سکوت کرد. با خودش گفت:
- معلوم نیست چه سر یه که نمی شه اینارو به هم جوش داد!
صدای بهار او را به خود آورد:
- بیاین یه طرحی بزنیم آقای صادق.
- باشه، باشه.
مرتضی هیچ فکر نمی کرد یک چنین روزی را درپیش داشته باشد! روزی که قرار بود خوش بگذزانند، شروع خوشی نداشت!
آن شب آریا و غزل درحالی به رختخواب رفتند که فکر می کردند دیگری مغرورترین آدم روی زمین است:
- چقدر مغرور؟! فکر می کنه تو دنی

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام دوستای گلم امیدوارم ازوبلاگ من خوشتون اومده باشه ازین به بعدرمان وکدموزیک هم اینجا میزارم ببینید نظریادتون نره مرسی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    کدام یک ازموضوعات رادوست دارید؟
    طرفدار کدام خواننده پاپ می باشید؟
    چت روم


    پشتیبانی آفلاین
    منوی کلوب وفیس بوک
    آریننویدحسامپریساعلی

    برای کاربران فیس بوک وکلوب

    تبادل بنر


    تبادل بنر پی سی بنر - تبادل بنر-
    آپلودسنترموزیک کامنت
    تولبار

    نمایشگرآی پی

    ساعت کامنت موسیقی
    عکس های تصادفی
    لوگوی کامنت موسیقی
    امتیازدهی

    برترین درموسیقیکامنت موسیقی-

    تبلیغات

    سیستم افزایش آمار بازدید سایت و وبلاگ - بهترین گزینه برای بالا بردن ترافیک وافزایش بازدیدکننده و در نتیجه افزایش رتبه در الکسا می باشد  

     میزبانی وب و دامنه - وبسایت خود را فقط با 1900 تومان راه اندازی کنید.

    کاربرکامنت
  • بازديد یک ساعت پیش : [An hour ago]
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 73
  • کل نظرات : 25
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 92
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 63
  • باردید دیروز : 21
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 153
  • بازدید ماه : 587
  • بازدید سال : 2,331
  • بازدید کلی : 1,296,993
  • کدهای اختصاصی
    منوابزار
    منوکاربران ویژه کلوب
    تصاویربازیگران سینما
    کم کردن حجم تصاویر